💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهاردهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!« خیره
به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد
این همه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به
درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :»این قرارمون نبود
سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما
تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!!« پنجه
دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو
برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که
مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی
توبیخم کرد :»تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به
نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به
هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها
بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!« و نمیدید در
همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر
قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از
چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید،
بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به
خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان
پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی
سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس هایش به
تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان
وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی
سر برسد. زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به
سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی
شروع کرد :»من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونمون.« سپس زیپ کیفش را باز کرد و
با شیطنتی شیرین به رویم خندید :»یه دست لباس شبیه
لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!« من و سعد
هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من
راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که
خودش شالم را از سرم باز کرد و با »بسم الله« شال
سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کندوهنوز
روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت
کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع
لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه
با صلوات و ذکر »یاالله« پیراهن سورمه ای رنگی مثل
پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده
که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍