💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این
اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به
مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و
مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه
برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که
دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد
ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه
حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست
داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم
پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز
برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد
بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :»بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی!« و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم
فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در
گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید
و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به
سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :»میخوام ببرمت یه
جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با
هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی
که دوباره دردسر بشه!« از کنار صورتش نگاهم به تابلوی
زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم
لرزیدو دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست،
ترسیدم. چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم
سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و
بیشتر تحقیرم کرد :»هیس! اصالا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!« و شاید رمز اشکهایم را پای
تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم
ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :»تو همه چیات
خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو
خراب میکنه!« حس میکردم از حرارت بدنش تنم می-
سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست
از شرّش خالص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت
و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک
جمله گفت :»دیوونه من دوسِت دارم!« از ضبط صوت
تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از
عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید
:»نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی
یا نمیذارم زنده بمونی!« و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍