💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صدایش بیشتر گرفت :»شاید اونا هنوز دنبالتون باشن،
خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید،
به من بگید!« از پژواک پریشانی اش ترسیدم، فهمیدم این
کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی
خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از
طنین تکبیرش بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر
زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها
بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و می-
ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم
گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید. نمازم
که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و
روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون
رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان
بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان
تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی-
اختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و
پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش
کشید :»مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!«
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند
ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم
:»بیداری دخترم؟« شالم را با یک دست مرتب کردم و تا
خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از
درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره
مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود
که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :»میتونم بیام تو؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍