💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دختربچه ای دستش
قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر
رگه هایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه
میزد که دلم از هم پاره شد. قدم هایم به زمین قفل شده
و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و
پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست
ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان
دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال
مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم
که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب
کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می-
کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق
خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو
روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و
او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به
زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمی اش
نمانده بود که دوباره زمین میخورد. با اشکهایم به
حضرت زینب و با دستهایم به ابوالفضل التماس
میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون
دست و پا میزد.تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و
زنده شدم تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل بردند و تازه
دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی
زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ
را آب میکرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍