💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از
آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید،
خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد
:»حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص
همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و
کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و
آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به-
خصوص اینکه تو رو میشناسن!« و او آماده این نبرد شده
بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :»البته ما آموزش
نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار
همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل
بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!« و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :»اما
نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!« سرم
را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی
شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و
معصومانه پرسیدم :»تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام
سرزنش میکنی؟« طوری به رویم خندید که دلم برایش
رفت و او دلبرانه پاسخ داد :»همون لحظه ای که تو حرم
حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو
بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟« و من
منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از
دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان
متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم
که بیصدا پرسیدم :»پس میتونم یه بار دیگه...« نشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍