نمی خواهم ربطش بدهم به این حس افسردگی این روزها؛ اما هر چه قدر سال های گذشته دوست داشتم در مجالس شلوغ و بزرگ با منبری و مداح های صاحب نام شرکت کنم و در میان گریه و شور و حال جمعیت، حال خوب تری داشتم، امسال دلم می خواهد بروم توی یک گوشه کنار شهر. توی یکی از این محلات گم و بی نشان. مثلا یکی از این محله های قدیمی توی یکی از این مسجدهای کوچک که رونقش به پیرمردهای محله است. یک کنجی برای خودم بنشینم و مثل پیرمردها تکیه ام را بدهم به پشتی رنگ و رو رفته ای که روزی برای خودش پشتی لاکی رنگ خوشگلی بوده. و لای سر و صدای بچه ها کنار کفش کن مسجد و صدای استکان نعلبکی چایخانه، پرتاب بشوم به خاطرات کودکی ام توی محله پدری ام و هی خاطرات محرم هایش و آدم های باصفای قدیم برایم تداعی بشود. بعد آقا برود بالای منبر و خادم مسجد با اشاره آقا بساط چای را جمع کند. بعد آقا شروع کند به موعظه کردن و همان ابتدا خانم ها را دعوتشان کند به سکوت و چند لحظه بعد که هنوز همهمه خانم ها فروکش نکرده، مش رحمان که کنار پرده حایل نشسته، عصبانی طور نهیبی به خانم ها بزند. و بعد آقا که مصیبت را شروع می کند توی ردیف پیرمردهای کنار منبر یاد پدرم بیافتم و دلم تنگ بشود برای صفای وجودش. و بعد با خط به خط روضه آقا، خودم در تنهایی خودم لهوف را زمزمه کنم و اشک بریزم. 🌷 @sobhnebesht 🌷