هدایت شده از AHamD
منتظر: داستان بهلول :بهلول و دزد گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود . داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه می‌کند . فهمید که طمع به کفش او دارد . ناچاراً با کفش به نماز ایستاد .آن دزد گفت با کفش نماز نباشد . بهلول گفت : اگر نماز نباشد کفش باشد @sokhanranan9