"سکوت اجباری"!!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 |فصل اول| "سکوت اجباری"186 بدون توجه به حضور پوریا باز
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 |فصل اول| "سکوت اجباری"187 نگران دستش گرفتم. آرین.. بیا بشین! رنگت پریده داری میلرزی خواهش میکنم. دستم رو پس زد رفت سمت اتاقش و نفس چهار دست و پا دنبالش راه افتاد روی تخت دراز کشید پاش رو روی تخت میکشید قفسه سینه اش بالا پایین میشد احساس خفگی میکرد! دست پام گم کردم رفتم اتاق آبی به صورتش زدم. آرین! من بلد نیستم چیکار کنم؟! چی شدی تو!؟ نفساش به شمارش افتاده بود به سختی آب کنارش برداشت خورد چشماش بست، نفس بی قرار نگاهش میکرد نمیتونست از تخت بره بالا! سریع به سبحان زنگ زدم بعد یک ساعت اومد! نفس بغل کرد روی مبل نشست. حمله عصبی بهش دست داده! داری چیکار میکنی با زندگیت ریحانه؟! از اینکه همه مقصر میدونستنم کلافه بودم. چیه همش ریحانه ریحانه؟! چرا آرین مقصر نباشه که بهم اون حرفا زد؟! حالا اون مظلوم شد؟! عصبی نفس بغل کردم وسایلم برداشتم رفتم خونه مامان. دو هفته گذشته بود مامان صبحانه آماده میکرد. سبحان: قصد نداری برگردی خونت؟! از آرین چی خبر داری؟! خودت دیدی بهش حمله عصبی دست داد. خواستم حرفی بزنم که مامان پیشدستی کرد! بچم واسه چی بره؟! که روحیش خراب شه؟! پوریا رو ببین اگه این پسره نبود الان دامادم میشد. به چه حقی پسره دوزاری به دخترم میگه خفه شو؟! امروز میرم هفت جد آبادش میارم جلو چشمش! ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑