🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
|فصل اول|
"سکوت اجباری"202
(فاطمه سادات)
مشغول انجام فرستادن اسلحه به جنوب لبنان بودیم که گوشیم زنگ خورد صدای شاد حمزه بلند شد.
مخلص فاطمه خانم چطوری قربونت برم؟!.
لبخندی زدم روی صندلی نشستم.
باز قربون صدقه شروع شد!
دوباره چی میخوایی بچه؟!
به جون خودم نه به جون آرین هیجی خواستم حالت بپرسم.
اخمی کردم با اومدن اسمش بغض کردم.
جون داداشت قسم نخور!
نزدیک یک سال شده ندیدمش!
بچم بابا شده ولی من حتی دخترشم ندیدم.
صدای خنده اش بلند شد.
غصه نخور فاطمه جون خودم برات نوه آوردم غمت ببره.
برای چند لحظه ساکت شدم.
حمزه!
شوخی میکنی دیگه؟!
دوباره بلند خندید صدای خش خش اومد.
نه به جون آرین مامان!
بهم نمیاد پدر بشم؟!
لبخندی زدم.
پسر من خیلی زود بزرگ شده بود!
ولی عجیب دلشوره توی دلم افتاده بود!
احساس خطر میکردم هم برای آرین که چند روزی هست جواب نمیده!
هم برای حمزه که اسرائیل در به در دنبال کشتنش هستند!
ادامه دارد...
کپی جایز نیست🛑