🔷 چه خوب شد که نیومدی حاج احمد!
✍ «علی جهانبخش»
🔸من: «سلام حاج احمد، شنیدم می خوای برگردی؟» حاجی: «آره به لطف خدا» من: «الحمدلله، چه خوبه که قراره افقی و شهید بیای، شاید اگه عمودی و سالم بر می گشتی، به محض ورود تو فرودگاهی که به اسم خود امام خمینی هم هست صحنه های از بی عفتی رو می دیدی و اون موقع مثل خیلی از دوستای دیگت آرزوی رفتن می کردی!» حاجی: «مگه چی شده علی؟» من: «هیچی حاجی، درسته که دشمن فشار زیادی آورده اما مسئولای رده بالای مملکت هم باید بشینن و یه برنامه ریزی درست و حسابی کنن که واقعا راهگشا باشه، البته حتما برنامه ای هم دارن و به زودی اعلام می کنن، نگران نباش.» حاجی: «من که متوجه نشدم، بیشتر برام توضیح بده، چی شده؟» من: «حاجی بیش از این نمیشه حرفشو زد، الان شما رو هم به تندروی متهم می کنن!» حاجی: «این مسأله رو خیلی زود سر و سامون بدید و نزارید بقیه شهدا متوجه بشن که خیلی ازتون ناراحت میشن!» من: «چشم حاجی، اصلا الان متن گفتگومون رو منتشر می کنم.»
🔸حاجی: «باشه منتشر کن. راستی، رفقای من کو، اون کسایی که از اول مفقودیت من منتظرم بودن کجان؟» من: «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا، حاجی همه شهید شدن، مهدی باکری رفت اما بر نگشت! حاج همت هم بی سر رفت اما تا روزی که شهید شد همش ناراحت بود که چرا اون روز تو سوریه وقتی که اصرار کرد که جای تو بره و شما قبول نکردی جلوت کوتاه اومده!
🔸حاجی: «چرا این اواخر کسی از ما و راهمون حرفی نزد؟» من: «مرتضی آوینی هم پر کشید حاجی، به آرزوش رسید و علمو داد دست حاج نادر طالب زاده و حاج نادر هم پارسال اومد پیش خودتون! نگران نباش حاجی، فرمان جهاد تبیین صادر شده!»
🔸حاجی: «حداقل دوس داشتم حاج قاسم خبر شهادتم رو به مادرم بده، کجاست، چرا نیومده؟» من: «حاجی اون که موندنی نبود، عشق شما و همت و احمد کاظمی ذوبش کرد. مثل خودت تو غربت شهید شد، همه خواب بودیم که رفت. حاجی: «الحمدلله که عاقبت به خیر شد. اومد پیش امام حسین (ع)»
🔸حاجی: «راه ما چی به سرش اومد؟ راه آزادی قدس رو میگم؟» من: «نگران نباش حاجی، تو این مدتی که نبودی شاید تو خیلی چیزا کم کاری شد اما تو راه شما غیر از پرکاری هیچی ندیدیم! حاج قاسم که نمک تو چشمام می ریخت تا شب تو سوریه خوابش نبره، حججی بی سر شد، مصطفی صدرزاده با جعل سند و پاسپورت افغانی هم که بود خودشو به صهیونیستا رسوند، پیکر بچه های مازندران تو خانطومان موند، همه خاورمیانه پر شده از بچههای حزب الله، زینبیون، فاطمیون، حیدریون، حشد الشعبی و برادران فلسطینی و یمنی، پری شبم که میلاد حیدری و مقداد مهقانی رو اسرائیل همون جایی که اسیر شدی شهید کرد، یعنی می خوام بگم خیالت راحت که سنگرت پر از سربازه.» حاجی: «زودتر کار این غده سرطانی رو تموم کنید.» من: «فکر همه جاش شده حاجی، چند سال پیش آقا گفت کمتر از ۲۵ سال دیگه کارش تمومه، دیروز هم که سپاه بیانه داد و گفت انتقام سختی در انتظارشونه! از این گذشته، شدیم یه بازیگر جهانی، یادته تو جنگ با عراق، شوروی حتی سیم خاردار هم بهمون نمی داد؟ الان ما داریم با پهبادها و موشک هامون در مقابل همه دنیا ازش دفاع می کنیم.» حاجی: «باورم نمیشه، الحمدلله که خون بچه ها هدر نرفت، پس پیروزی نزدیکه انشاالله»
🔸حاجی: «علی اما به خاطر بی حجابی رفتم تو فکر، خیلی ناراحت شدم.» من: «درست میشه حاجی، قول می دم بهت. مردم همه پای آرمانِ روح الله وایسادن، درست مثل شهید آرمان علی وردی و روح الله عجمیان، تو همه این سال ها نزاشیتم یادتون فراموش بشه، خیلی تلاش شد که حتی اسمتون از تابلو کوچه ها هم حذف بشه اما نزاشیتم. البته دمِ غواص ها گرم که مثل مروارید اومدن و با دستای بسته درهای شرافت رو باز کردن.»
🔸من: «حاجی باید بیای و راهیان نور رو بیینی، درست مثل شب های عملیات، لب نهر خَیّنْ و کانال کمیل می شینیم و اشک می ریزیم و حسرت می خورم که چرا با شما نبودیم، مثل همون اشکایی که شما برا اینکه چرا پیش امام حسین نبودین می ریختین، یاد حرف آوینی افتادم که گفت اگه راستشو بخوای روز عاشورا هنوز به شب نرسیده!»
🔸حاجی: «خیلی خوشحالم ولی تو رو خدا پیگیر قضیه حجاب باشید.» من: «چشم حاجی، بهشون میگم. دیگه خودشون می دونن و خون شما و همه شهدای تاریخ!» حاجی: «سلام منو به همه مردم برسون و بگو احمد متوسلیان گفت به همتون افتخار می کنم و این شعر رو تا ابد تو ذهنتون داشته باشید:
🔹بال پرواز گشایید که پرها باقیست،
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقیست.
🔹پشت بت ها نشود راست پس از ابراهیم،
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقیست.
🔹جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود،
شور آن واقعه در جان پسرها باقیست.
🔹گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود،
شرط ها باقیست، اما و اگرها باقیست.
🔹شرط اول قدم آنست که مجنون باشیم،
در رَهِ منزل لیلی که خطرها باقیست.
#روایت_فتح_عضو_شوید 👇
@ravayatefathavini