#رمانریحانه
#پارت۵۸
محمد هادی از اتاق رفت بیرون.
–ببخشید این محمد هادی چند وقته خیلی پرو شده....
کوثر:نه ایراد نداره .
–من برم چایی بیارم.
کوثر:نمی خواد من دیگه دارم میرم.
–کجا؟می موندی.
کوثر:نه دیگه، برم.
کوثر پاشد و رفت.
منم رفتم توی پختن شام کمک کردم.
بعد از شام یکم تلویزیون دیدم.
بعد هم خوابیدم.
صبح زودتر بیدار شدم.
از پله ها رفتم پایین مامان روی مبل نشسته بود و داشت کتاب مطالعه می کرد.
–سلام مامان قشنگم.
مامان:سلام دخترم.
نشستم کنار مامان.
–مطالعه می کردید؟
مامان:بله.
مامان از جاش بلند شد و گفت:من برم سفره رو بچینم.
–شما بشین من می چینم.
مامان:ممنون.
رفتم و ۴تا تخم مرغ درست کردم.
چایی دم کردم و برای مامان شیر داغ کردم.
بعد گردو شکستم و پنیر و کره رو توی سفره گذاشتم .
بابام از پله ها اومد پایین.
بابا:سلام.
–سلام بابا جون.
مامان:سلام.
–بفرمایید صبحانه.
مامان و بابا اومدن و نشستن یکم بعد داداش شهاب و محمد هادی اومدن.
بعد از صبحانه یک کتاب برداشتم و مشغول مطالعه شدم.
ساعت ۱۶ رفتم که آماده بشم.
یک تونیک بلند صورتی کم رنگ خال خالی که آستین فانوسی داشت و بالای اون هم پاپیون داشت رو پوشیدم .یک شلوار مشکلی پوشیدم و روسری صورتی پر رنگ ساده برداشتم سرم کردم.
به لباسم نمی خورد درش آوردم و یک روسری طوسی کم رنگ که دورش مروارید داشت رو سرم کردم
کیف طوسی برداشتم و وسایلم رو داخل اون گذاشتم.
یک کفش مشکی پام کردم و چادرم رو پوشیدم و رفتم پایین.
ادامه دارد........
@barbaleshohada