#مسافرخواب
#پارتیک
روزی بود و روز گاری .
در شهر اصفهان یه دختری به نام نرگس زندگی می کرد که خیلی دختر معصوم و با حیایی بود.
نرگس دوستی داشت که با خودش خیلی فرق می کرد که اسمش آرمیتا بود.
یکی از روز ها که نرگس درحال نماز خواندن در نمازخانه بود دوستش آرمیتا وارد شد.
آرمیتا:نرگس آخه تو چرا نماز می خونی؟
نرگس گفت :من زمانی که نماز می خونم با خدا صحبت می کنم ،توچرا نماز نمی خونی؟
آرمیتا گفت: آخه کی یه همچین کار خسته کننده ای رو انجام میده؟من حوصله ندارم!
نرگس:ولی آخه...
آرمیتا:توی کارهای بقیه فضولی نکن....نماز نمی خونم چون دوست ندارم!
نرگس خیلی ناراحت شد که دوستش اینطور فکر میکنه.....
آرمیتا:فردا بریم پارک؟
نرگس:ساعت چند؟
آرمیتا:۱۲
نرگس:میام.
آرمیتا:باشه،پس می بینمت.
فردای اون روز نرگس حاضر شد:یک مانتوی مشکی و شلوار مشکی پوشید کرد و روسری آبی سر و چادرش رو سر کرد.وقتی خواست از خونه خارج بشه صدای اذان به گوشش خورد و به جای پارک به سمت مسجد حرکت کرد تا نماز اول وقت بخواند.
بعد از خواندن نماز به پارک رفت و دوستش آرمیتا رو دید که با ابرو هایی درهم روی یکی از صندلی های پارک نشسته است.
این داستان ادامه دارد.........