سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وچهارم -یجوری بهش بگو دیگه. +باشه حالا،یه کاری میکنم. -کاری نداری؟
وقتی رسیدم به بیمارستان بدو رفتم توی سالنی که النا اینا بودن. مادر النا کنار النا نشسته بود. النا آروم گریه می کرد و خیلی نگران بود. -النا النا تا من رو دید بلند شد و اومد سمتم. النا :دعا کن زنده بمونه! بغلش کردم. اشک های خودمم سرازیر شد... یهو آقای دکتر وارد سالن شد. النا دوید سمتش. النا :چیشد آقای دکتر؟؟ دکتر:متاسفانه خیلی خون ازشون رفته بود؛بیمار رو از دست دادیم! یهو پاهام سست شد و افتادم روی زمین. شروع کردم به گریه. مادر النا و یه خانم دیگه کمکم کردن ک نشستم روی صندلی. النا بلند بلند گریه می کرد. همش تقصیر من بود....من باعث شدم اون خودش رو بکشه. گوشیم زنگ خورد،مامان بود. اصلا نمی خواستم جواب بدم. صدای گوشی رو قط کردم. با النا و مادرش رفتیم داخل حیاط بیمارستان. مادر النا یکم برام آب آورد و حالم یکمی بهتر شد.. گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به مامان . -سلام +علیک سلام،چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -ببخشید +چیشده؟ -مامان +بله؟ -رها خودکشی کرده +یاابلفضل،،،،،،،خدا مرگم بده،چرا همچین کاری کرده؟؟؟؟ دوباره اشک هام سرازیر شد -حتما از زندگی نا امید شده! مامان : چطوری خودش رو کشته؟ -خودش رو از پنجره پرت کرده پایین. +وای خدا،چطوری می خواید به مادرش بگید؟ -نمی دونم مامان.. +تو الان کجایی؟ -بیمارستان. +باکی؟ -النا و مامانش. +آها؛کی میای؟ -اطلاع میدم بهتون... +باشه،منم یکم دیگه به مادرش خبر میدم. -ممنون . +خداحافظ -خداحافظ ادامه دارد....... @dokhtarane_mahdavi313