سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_دوم اینقدر گریه کردم که خوابم برد..... صبح با نور خورشید بیدار شد
نمی دونستم از سر حسودیه یا چیز دیگه.... روی تخت دراز کشیدم که یهویی مامان اومد داخل... -مامان جان این اتاق در نداره؟ مامان:ببخشید .... -کاری داشتید؟ مامان:پاشو حاضر شو میخوایم بریم خونه زهرا خانم.... -من نمیام. مامان:یعنی چی؟؟؟؟بنده خدا از هفته میش دعوت کرده… -یک هفته هست دعوت کرده بعد شما امروز به من گفتید؟ مامان:نگفته بودم بهت؟ -نخیر مامان:ببخشید فراموش کردم.. -الان من باید بیام؟ مامان:بله. -ای خداااااا پاشدم و رفتم سمت کمد.... یک شومیز سفید با مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و شال مشکی سر کردم ....کیفم رو برداشتم و رفتم داخل سالن. مامان:حاضر شدی؟ -بله زهرا خانم توی خونه ی قبلی مون همسایه ی ما بود.... خیلی با مامانم رفت و آمد داشتن. از وقتی هم که ما اومدیم اینجا هنوط ارتباط شون قط نشده... با مامان یه تاکسی گرفتیم رفتیم... زنگ که زدیم پریا(دختر زهرا خانم)در رو باز کرد و وارد شدیم... مامان با زهرا خانم دست و داد و روبوسی کرد و شکلاتی که براشون خریده بود رو داد بهشون... وقتی نشستیم دختر های زهرا خانم (فریبا و پریا و محیا) هم اومدن... فریبا دختر بزرگ زهرا خانم بود که 22 سالش بود محیا هم 13 سالش بود....اما من از همه بیشتر با پریا صمیمی بودم...چون همسن خودم بود و از بچگی کلی باهم خاطره داشتیم کلی با بچه ها حرف زدیم خندیدیم و خوش گذروندیم و بعد ناهار برگشتیم.... ادامه دارد.....