#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_ویکم
مشغول تماشای کتاب بودم که یهویی محدثه اومد داخل....
محدثه:چیکار میکنی؟
-دارم این کتاب رو نگاه میکنم.
محدثه:آها....
-این کتاب راجب چیه؟
محدثه:اون خیلی قشنگه....راجب یک دختر باحجاب هست که توی یه کشور اروپایی زندگی میکنه.
-آها....
کتاب رو گذاشتم روی میز.
یک کتاب دیگه برداشتم....
-این چیه؟
محدثه:کتاب یکی از شهدا.
-میشه من این دوتا رو ببرم بخونم؟
محدثه:چرا که نه....برشون دار
داشتم با محدثه صحبت می کردم که گوشیم زنگ خورد ....مامان بود.
جواب دادم.
-بله؟
مامان:سلام دخترم.
-سلام
مامان:بیا بالا دیگه....
-چرا؟
مامان:میخوایم بریم خونه عمت....
-وای
مامان:بدو بیا
-میشه یکم دیگه بمونم.
مامان:ما حاضریم تقریبا
-نمیشه من نیام؟
محدثه آروم گفت:چیشده؟
آروم جواب دادم:مامانمه میگه میخوایم بریم خونه عمم اینا.
محدثه:نمیشه تو بمونی؟
-دعا کن راضی شه.
مامان:پارمیس
-جانم
مامان:بیا بالا.
-من نمیام
مامان:عه...
-من اینجا پیش محدثه می مونم.
مامان:خودت میدونی.
-پس من می مونم
مامان:باشه.
-مرسی
مامان:مزاحم شون نشیا....یکم دیگه بیا بالا.
-چشم
مامان:خداحافظ.
گوشی رو قط کردم.
ادامه دارد......