رمان نگار پارت ۷ رفتم داخل اتاق. عاطفه:خوب من دیگه تنهاتون می‌زارم. آقا مرتضی:نگار خانم من می‌خوام باهاتون... -منم می‌خوام باهاتون ازدواج کنم. یهو آقا مرتضی یک جعبه زیبا گذاشت جلوم تعجب کردم اقامرتضی: لطفا در جعبه رو باز کنید. بازش کردم. خدای من چی میبینم؟ -دستتون درد نکنه انگشتر خیلی خوشگلیه دستم کردم وای چقدر بهم اومد یهو عاطفه که پال گوش وایساده بود افتاد توی اتاق عاطفه:مبارکه اقامرتضی:نگار خانم باید بریم به پدرتون هم بگیم یهو عاطفه اشک توی چشماش جمع شد و رفت بیرون. ادامه دارد.......