رمان نگار پارت ۸
دنبال عاطفه رفتم.
-عاطفه چی شد؟
عاطفه: هیچی فقط دلم میخواست مامان و بابام الان زنده بودن.
بعد توی بغلم کلی گریه کرد.دست روی سرش کشیدم و گفتم: غصه نخور عزیزم.
عاطفه آروم شد
عاطفه:بریم مسجد برای کتاب تعبیر خواب؟
-اره خوب شد یادم انداختی.
عاطفه:بریم آماده شیم دیگه
رفتیم مسجد کتاب تعبیر خواب رو خوندیم اما معنی خواب های من رو نفهمیدیم.
برگشتیم خونه. اقامرتضی برامون نهار درست کرده بود.
عاطفه:دست داداش گلم درد نکنه
-دستتون درد نکنه
نهار خوردیم.چقدر خوش مزه بود.
ادامه دارد.....