✍🔹خاطره دیدار خانواده شهدای مدافع حرم با سردار حاج قاسم سلیمانی🔹 📜بچه ها کلافه بودند و مدام بهانه می گرفتند. یکی دو ساعتی می شد که برنامه شروع شده بود و سخنرانها یکی یکی می آمدند و سخنرانی می کردند. حوصله خودمان هم از شنیدن این همه حرف سر رفته بود. آن¬قدر پله¬ های کنار سالن را بالا و پایین کرده بودم که کمر و زانوهایم شروع کرده بود به زُقزق. بعد از این هم نوبت نمایش فیلمی بود که اصلا مناسب بچه ها نبود و شک داشتم بچه ها بگذارند خودم هم تماشایش کنم. سخنرانی که تمام شد مجری دستپاچه رفت پشت میکروفن و خبر آمدن یک مهمان ویژه را اعلام کرد. آه از نهادم بلند شد که چطور باید یک سخنرانی طولانی دیگر را تحمل کنم. با خودم فکر کردم اگر من جای طراح برنامه بودم، حتما برنامه جذاب¬تری برای این همه زن و بچه در نظر می گرفتم. مجری با صدای بلندتری گفت: برای سلامتی مهمان ویژه صلوات بلندی بفرستید تا... انگار بقیه صدایش را نمی شنیدم. مردی که همیشه توی تلویزیون دیده بودمش و این همه معروف بود، آرام از کنارم رد شد و رفت روی سن. تنها محافظی هم که او را همراهی می کرد روی یکی از صندلی های ردیف اول جاخوش کرد. صدای صلوات بلند شد و همهمه مبهمی توی سالن پیچید. نگاهی به سرتاپایش انداختم. سادگی لباسی که پوشیده بود، ابهتش را بیشتر می کرد. حرف هایش را که شروع کرد حتی بچه ها ساکت شدند. گفت که تازه از سفر برگشته و حرف زیادی برای گفتن ندارد، اما اشتیاق جمعیت را که دید سر حرفش باز شد. از جنایتهای داعش گفت و بلایی که هر روز سر آن همه آدم بی گناه می آورند و هیچ کس هم کَکَش نمی¬گزد. با اینکه برای اولین بار نبود که این چیزها را می شنیدم اما با هرجمله ای که می گفت انگار قلبم به درد می آمد. وقتی از بچه کوچکی حرف میزد که جنازه سوخته و سرخ شده اش را برای پدر و مادرش فرستاده بودند، دلم می خواست بلند بلند گریه کنم. همه حرفها را زد که بگوید همسران ما و پدرهای بچه¬ هایمان چه جهاد بزرگی کرده اند. سراپا گوش بودیم. راست می گفت اما همه این ها را او فرماندهی کرده بود و حالا بدون اینکه نامی از خودش ببرد از عظمت کار سربازانش می گفت. حرف هایش تازه گل انداخته بود که یکی از دخترها دوید به طرف سن. محافظش برحسب وظیفه تکانی خورد و مانعش شد. اما او به یک باره داعش و جهاد و مقاومت را ول کرد و رو به محافظش جدی شد: به بچه های شهدا کاری نداشته باش. توی دلم قند آب شد. دلم می خواست این رویش را هم ببینم. دخترک خنده ای کرد و خودش را رساند به تریبونی که او پشتش ایستاده بود و همانجا قایم شد. لحظه ای بعد دختر دیگری به سراغ دوستش آمد تا پیدایش کند. کتش را کشید و سک سک بلندی گفت و خنده ای کرد. انگار حرفی را که می خواست زده بود. دست دخترک را گرفت و همه بچه ها را صدا زد روی سن. به چشم برهم زدنی سیل بچهدها سرازیر شد و از سر و کولش بالا رفتند. مثل نگینی بین شان ایستاد و در میان خنده ها و شوخی هایشان یک عکس یادگاری با آن ها گرفت. خانم ها ایستاده بودند و به بچه هایشان نگاه می کردند یکی از بچه ها دست می انداخت گردنش و دیگری در گوشش چیزی می گفت. نمی دانم چرا، اما دلم می خواست من هم چند کلمه ای با او هم کلام بشوم. انگار همه دلشان می خواست که با سردار حرف بزنند. صدا به صدا نمی رسید. شک داشتم اینطوری حتی یک نفر هم بتواند حرفش را به گوش او برساند. رفتم پیش مجری و گفتم: نمیشه یه صندلی برای سردار بذارید و خانواده ها به نوبت باهاشون حرف بزنن؟ چشم هایش برقی زد و رفت کنارش و توی گوشش حرفی زد. مجری لحظه ای بعد پیشنهادم را توی میکروفن اعلام کرد و یکی یکی اسم خانواده های شهدا را روی برگه ای نوشت. بعد به طرف من آمد و گفت: سردار گفته هرکس این پیشنهادِ خوب رو داده خودش اول بیاد. هیجان زده شدم. نمی دانستم چطور باید حرفم را به او بزنم. اسمم را که خواندند رفتم و روی صندلیِ روبرویش نشستم. دل توی دلم نبود. سرش را بالا آورد و نگاهی به دخترهایم انداخت و دستی روی سرشان کشید. شروع کردم به گفتن. دستش روی کاغذ بود و آرام آرام می نوشت. از حال و روز و گرهی گفتم که به کارم افتاده بود. نمی دانم حرف هایم چطور آنقدر ساده و راحت از دهانم بیرون می آمد. شاید چون بین آن همه ولوله و سروصدا حواسش به من بود. شاید هم چون حس می کردم هرچه را می گویم، حس می کند. این را از لرزش دستش روی کاغذ فهمیدم. قول داد که کمکم کند. توی صدایش نیرویی بود که وادارم می کرد حرفش را باور کنم. تشکر کردم و ته دلم برایش دعا کردم. مدتی بود که توی رویای آن دیدار کوتاه و شیرین بودم که نامه ای به دستم رسید. شخصا دستور رسیدگی به کارم را داده بود. یک امضای بزرگ و قشنگ هم پای نامه بود که دلم را قرص می کرد. حالا می فهمیدم که او فقط فاتح مرزها نیست. او با قلبها کار داشت. @solaymanichannel