🔰روایت نهم | «جایی بیرون از دنیا»
🔺یادم میآید در همهٔ کودکیام آرزو داشتم بتوانم از آیینهٔ اتاقم وارد سرزمین نارنیا شوم. حالا با کنار زدن یک پرده، جایی را پیدا کردهام رؤیاییتر از همهٔ قصههای سیاس لوئیس.
🔺«دخترم! خیلی خستهام! سی سال است که نخوابیدهام. اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمهایم نمک میپاشم تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند.» همین صدای افسونگر است که مرا به سمت غرفهٔ سبز جادویی میکشاند. روی درب ورودی نوشته: نمایشگاه عکس. پردهها را که کنار میزنم، زمان متوقف میشود. فراموش میکنم در کدام نقطهٔ زمین ایستادهام. اصلا شاید جایی بیرون از دنیا باشد.
🔺هیچ چیز نیست جز تصاویر قهرمانی که برایم تجسم همهٔ خوبیها است. هیچ چیز نمیشنوم جز همان صدایی که روزی وعدهٔ نابودی داعش را داد؛ و راستی که وعدهای چنین صادقانهام آرزوست. مات و مبهوت قدم میزنم. عکسها میآیند و میروند. مثل آدمها. پرترهای میخکوبم میکند. بعد از سالها دوباره آن خیال کودکانه، ذهنم را میخلد. آرزو میکنم کاش بتوانم پرده را بشکافم و به آن سوی تصویر بروم. این بار نه به سرزمین نارنیا؛ به صحن بینالحرمین؛ وقتی قاسم کنار یار دیرینهاش، عرفه میخواند و خیل کبوترهای نامهرسان، سلام حسینبن علی را به او میرسانند. آه! ای شوالیهٔ داستانهای حقیقی...
🔺صدای هایهای گریههای زنی مرا از خیال بیرون میکشد. تازه گرمای اشک را بر گونههایم حس میکنم. چند دقیقه است که میگریم با خیالات دلم؟
نمیدانم. فقط میدانم برای او نیست. شاید برای حال نزار خودم باشد.
🔺آخر کی میمیرد آنکه به زندهترین حقیقت عالم متصل است؟ مگر نه آنکه سرداران خدا سرافرازتر میشوند، آن گاه که سرشان بر دار اشقیا میرود؟
من دارم میگریم، آن خانمِ غریبه همینطور، مرد عربزبانی که دلش برای صدای حاجقاسم تنگشده هم.
در جغرافیای حسین، زبان مشترک همۀ ما اشک است.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
جانفدا
#جانفدا#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir