شهید حاج قاسم سلیمانی
‍ 🔰روایت پانزدهم | «حول حالنا» 🔺با چشم‌های خیس و گام‌های لرزان وارد موکب می‌شود. آرام‌آرام قدم برمی‌دارد، جلوی اولین پوستر می‌ایستد و دست روی پرتره می‌کشد. دلش تاب نمی‌آورد. جلوتر می‌رود و ‌گل‌بوسه‌ای در گوشۀ عکس می‌کارد. گریه‌اش که اوج می‌گیرد، دوستانش زیر شانه‌هایش را می‌گیرند. یکی دستمال به دستش می‌دهد و دیگری شانه‌هایش را نوازش می‌کند. پیش خودم فکر می‌کنم شاید از مادران شهدا در دهۀ شصت باشد. 🔺تا سال ۹۸ آرایشگر بود؛ پانزده سال صورت‌ها را آرایش می‌کرد و موها را پیرایش. مشتری‌هایش به راه بودند و پول قلمبه‌ای هم درمی‌آورد. ولی دل که به این چیزها آرام نمی‌گیرد. می‌گیرد؟ هر صبح، در آینۀ سالن به چشم‌های خودش زل می‌زد و می‌پرسید: «کجاست ویراستار متن زندگی‌ام؟» صبحِ یک آدینۀ سرد، مثل همیشه به چشم‌های خودش در آینه خیره شد و آن سوال تکراری را زیر لب زمزمه کرد. لحظه‌ای بعد، دینگ‌دینگ گوشی‌‌اش بلند شد؛ «اخبارو دیدی؟». دوستش این پیامک را با چند ایموجی گریان فرستاده بود. تلویزیون را روشن کرد. زیرنویس شبکۀ خبر این بود: «انا لله و انا إلیه راجعون، شهادت سرباز ولایت و امت اسلام، سردار اسلام، انقلاب و ایران، "حاج قاسم سلیمانی" در حملۀ بالگردهای آمریکایی‌ به فرودگاه بغداد». دلش تکان خورد. زندگی‌اش کن‌فیکون شد؛ شغلش، لباس‌پوشیدنش، دغدغه‌هایش... . ویراستار زندگی‌اش را یافته بود. 🔺همۀ ماجرا همین بود. نسبت خونی‌‌ با هیچ شهیدی نداشت ولی مفهوم شهادت را با سرانگشتانش لمس کرده بود. تا جایی که حتی خانه‌‌اش را تبدیل کرد به محل برگزاری یادوارۀ شهدا. خودش را سرباز سرداری می‌دانست که خود، سرباز حسین بود. اصلا به نیابت از این قهرمان شهید، قدم در مسیر کربلا گذاشته بود. 🔺مدتی است که از موکب ما رفته. مدام حرف‌هایش را مرور می‌کنم و با خود که نه، با خدا می‌گویم: «ربنا! حول حالنا الی احسن‌الحال». 🔺هشتگ را دنبال کنید تا با ما در این مسیر هم‌قدم باشید. جان‌فدا 📲 @Soleimany_ir