🔰روایت شانزدهم | «ای رسول عقل! ما را بگذران از نیل اشک»
🔺سالهای خیلی دور که نه دوربین حرفهای و غیرحرفهای بود و نه حتی گوشی تلفن همراه، عکس یادگاری داشتن از آدمهایی که بودنشان به زندگی جان میداد و نبودنشان رنگ از رخسار زندگی میگرفت، آرزویی شده بود دور و دراز .
🔺شاید آدمهایی که امروز آمدند و در موکب ۵۳۳ نشستند روی صندلیهای سفیدرنگ «نگارخانۀ مکتب حاج قاسم» و زل زدند به دیوار پارچهای روبرو، در میان دانهدانۀ تصاویری که با کمی مکث از جلو چشمشان رد میشد، دنبال آرزوهای گمشدۀشان میگشتند.
🔺نگاهی انداختم به آلبوم زندگی شصت و اندی سالۀ حاج قاسم که روی دیوار ورق میخورد و بعد سرچرخاندم وسط جمعیت. حال آدمها دیدنی بود، شاید حتی به چشم خداوند، خریدنی؛ یکی با اشک، یکی با چهره اندوهگین، یکی غرق دریای تفکر. تصاویر میرسند به فرودگاه بغداد. حلقۀ آخر عکسها هم روی دیوار پارچهای نگارخانه میچرخد و بعد چراغهای سالن روشن میشوند.
🔺چه غروبِ جمعۀ عاشقانهای شده بود در موکب؛ در چند قدمی خطِ پایان دویدنهای چریک قناتآباد کرمان. راستی سردار! کاش راز این همه دویدن و خستهنشدنهایت را بگویی. رازی که دانستنش، شده حسرت خیلیها. مثل همین خانمِ جوان؛ یکی از همین آدمهایی که از تهران بار سفر بستهاند به مقصد کربلا.
🔺در طول چند کیلومتر راهی که آمده، همهاش در این فکر بوده؛ بین این همه موکب کوچک و بزرگ که قالی کرمان زیر پای زائران پهن کردهاند و چایشان هم طعم زیرۀ سبز کرمان دارد، کاش جایی بود که آدم میتوانست بنشیند و تار و پود ذهنش را گره بزند به خاطرات کسی که جای قدمهای مردانهاش در همۀ هشتاد کیلومترِ این مسیر بر خاک مانده است.
🔺حالا به آرزویش رسیده، به خیمۀ سبزرنگ حاج قاسم. او که در هر قدم به سمت مرکز ثقل زمین، کربلا، جای خالی حاج قاسم را حس کرده، میگوید: «اربعین فقط زیارت نیست، یک مانور بزرگ است برای شبیه شدن به زندگی آدمهای عصر ظهور، تمرینی است برای ساختن یک تمدن بزرگ و فرصتی است برای تغییر سبک زندگی به افق ظهور منجی.»
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد «حاج قاسم مسیر رفتن تا ظهور را خوب بلد بود و امروز اگر ما زمانۀ ظهور را آرزو میکنیم، اینجا بهترین نقطۀ شروع است.»
🔺صحبتهایمان که تمام میشود و خداحافظی میکنیم، زن جوان آهستهآهسته سمت خروجی نگارخانه میرود. بعد برمیگردد و نگاهی به آخرین تصویر حاج قاسم میاندازد و با حسرت میگوید: «ای کاش به من بگویی چطور اینهمه دویدی و خسته نشدی؟ کاش به من هم یاد بدهی...» و دیگر گریه امانش نمیدهد.
🔺راست میگوید، اینجا بهترین نقطه برای شروع است. باید حرکت کنیم. باید از موسای سرزمینمان بخواهیم برای عبور از این نیل پرآشوب، کمکمان کند. ای رسول عقل! ما را بگذران از نیل اشک...
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
جانفدا
#جانفدا#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir