🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت105
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت :
-اینو بزنید خوب میشه
سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه
محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم:
-نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم
همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت:
- میخواید ببرمتون پیش دکتر
می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت:
-نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم
علی:ولی شاید لازم باشه که....
امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو
از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت:
-خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید
-خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم
-اذیت نمیشید ؟
-نه خوبم
سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد
آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁