🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 شوخی کردم بابا حالا دهنت رو ببند چیزی توش نره برو بخواب سری تکون دادم و به اتاقم رفتم بعد از یه چرت یکساعته حسابی سرحال شدم ، کمدم رو باز کزدم برای انتخاب لباس : - پووف حالا چی بپوشم بعد کلی بالا پایین کردن لباسام تونیک فیروزه ای با شلوار سفید و شال سفیدی رو جدا کردم بعد پوشیدن لباس تسبیح امیر علی رو دور گردنم انداختم و تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم تا صورتم از بی رنگی در بیاد آرایش ملایمی که زیاد هم به چشم نیاد روی صورتم نشوندم و بعد از مرتب کردن شالم از اتاق بیرون رفتم مامان و گیتی بادیدنم کلی از زیبایم تعریف کردن و کلی قربون صدقم رفتن چند دقیقه بعد با رسیدن امیرعلی و خانوادش برای استقبال به حیاط رفتیم لحظه ورودم توجه نگاه امیر علی به خودم شدم و از شوق دلم به وجد اومد اولین بار بود که مکثش اینقدر طولانی می شد بعد از پذیرای کردن کنار گیتی نشستم،از حالتها امیرعل ی مشخص بود که حسابی کلافه است و البته فکر کنم به خاطر تنها بودنش توی جمع بود چون وقتی آوش خان اومد دیگه از اون کلافگی خبری نبود صدای آروم گتی توی گوشم نشست: -میگم کلک عاشق خوب تیکه ای شدی لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: -وا گیتی تیکه چیه آخه به شخصی مثل امیر میگن تیکه ؟ -پس چی میگن ؟ حاج آقا ؟ بی خیال بابا نگاه به چشم برادری -نخیر بهش میگن آقا امیر علی بعدشم هلو یا هرچی مبارک صاحبش -یعنی میخوای بگی خودت رو نمی کشی که صاحبش باشی با خنده گفتم: -کشتم نشد جون تو این اصلا دل نداره ببینش -برو بابا پس اون نگاه مات شده دم درش چی بود نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁