🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 انگار تازه فهمیده بود چکار کرده تند دستم رو رها کرد وگفت: -ببخشید...ببخشید اصلا حواسم نبود نگاهم رو به زمین دوختم و چیزی نگفتم ، البته از زور هیجان نمی تونستم حرف بزنم ولی امیرعلی فکر کرده بود ناراحت شدم: -دریا نگام کن .....بخدا حواسم نبود....توکه فکر نمیکنی من عمدا این کار رو کردم ؟ بازم چیزی نگفتم که کلافه جلوی پام نشست: -تورو خدا چیزی بگو دارم دیونه میشم آروم بدون اینکه نگاش کنم گفتم: -نه ...متوجه شدم حواست نبود بهتره فراموشش کنیم -خواستم بلند بشم که نذاشت: -پس چرا ناراحتی؟چرا نگام نمیکنی ؟ -باور کن ناراحت نیستم -پس... بین حرفش پریدم: -خواهش می کنم امیرعلی فراموشش کن اجازه صحبت دیگه ای ندادم و به اتاقم پناه بردم چند روز بعد هم که کلا بیخیال این موضوع شدیم و فراموش کردیم امروز باز هم قرار بود چند نفر از گروه رو برای درمان بیارن، با اینکه همه مرد بودن ولی به خاطر تعداد بالاشون من هم به کمک امیرعلی رفتم خدارو شکر آسیب جدی ندیده بودن و فقط کمی سر و صو رتشو زخمی شده بود که با کمک امیر علی زود پانسمان کردی نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁