حاج قاسم می گـفت: یک بار کـه از ماموریت بر می گشتم، منتظر نماندم تا"ماشین" بیاد دنبالم. از "فرودگاه" سوار یک تاکسی شدم ، رانندهی تاکسی جـوانی بود. "نگاه" معنا داری بهم کرد
گفتم چیه؟ آشنا بهنظر میام؟
بازمنگاهم کرد و گفت شما با سردار سلیمانی نسبت دارید؟ برادر یا پسرخالهاش هستید؟
بهش گفتـم من خـود "سردار" هستم.
جوان "خندید" و گفت: بابا ما خودمون اینکارهایم شما می خواهید منو رنگ کنی؟ لبخند زدم و گفتـم : سردار سلیمانی هستم. "باور" نکرد. گفت بگو به خدا سردار هستی!
گفتم: به خدا سردار سلیمانی هستـم. "سکوت" کـرد و دیگه هیـچ چیزی نگفت. گفتم: چرا سکوت کـردی؟ چیـزی نگفت!
پرسیـدم "زندگی" چطوره؟ با این گـرونی چه می کنی؟ چه مشکلی داری؟
جوان نگاه معنا داری بهم کرد و گفت اگر شما سردار هستی من هیچ مشکلی ندارم.
شادی روح حاج قاسم صلوات🌹
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
🌺
@havalybehesht🌺