🔷روایت دردناک مادر بزرگوار شهید یوسف داورپناه درباره ی جزئیات شهادت فرزند دلبندش😭😭😭 💔🥀❤️‍🔥 من مظلوم‌ترین مادر شهید هستم😭😢 منافقین من و فرزندم را اسیر کردند، من تنها مادر شهیدی هستم که بچه‌ام را جلوی چشمم شهید کردند تکه تکه اش کردند و من ۲۴ ساعت با پیکر او تنها ماندم و خودم با دستم قبر کندم و کفن کردم و دفن کردم. 🔹🔸🔹 🌹🍃یوسف بعد از انقلاب وارد سپاه شد، جنگ که شروع شد دائما به منطقه کردستان، رفت و آمد داشت. چند بار به شدت مجروح شده بود. خوب یادم هست، در همین ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسفت زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است. افطار نکرده راهی تبریز شدم. در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت، مادر قربانش بشود، چوب زیر دستش گذاشته و در میان تعداد زیادی از مجروحین ایستاده بود. از دور صدایش زده و خود را دوان‌دوان به آغوشش رساندم. صدای شیون و زاری‌ام بیمارستان را به هم زد. همه داشتند ما را نگاه می‌کردند. مادری که مدت‌هاست پسر دلبندش را ندیده و یوسفی که مجروح در آغوش مادرش آرام گرفته است. یوسف گفت: «مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن. من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچه‌ها با دیدنت یاد مادرشان می‌افتند و دلشان می‌گیرد.»😢 ☘رنگ به رخسار نداشت. بعد از چند روز از بیمارستان مرخصش کردیم و آمدیم خانه در روستای کوتاجوق. در منطقه همه او را می‌شناختند، ضدانقلاب و دموکرات کینه عجیبی از یوسف در سینه داشتند. او چندین نفر از سرکرده‌هایشان را غافل‌گیر و در بند کرده بود. 🌤شب خوابید! گفته بود برای نماز بیدارش کنم. نیم ساعتی به اذان مانده بود که بیدار شدم، دیدم دموکرات‌ها روی دیوارهای خانه با چراغ به یکدیگر علامت می‌دهند، پدرش را بیدار کردم، گفتم: «دموکرات‌ها بیرون خانه هستند.» گفت: «آن‌ها هیچ کاری نمی‌توانند بکنند.» آقا یوسف بیدار شد. گفت مامان چه خبره؟ «گفتم چیزی نیست»، نگاهی به ساعت کرد و برای نماز وضو گرفت. رکعت اول نمازش را خوانده بود که دموکرات‌ها وارد خانه شدند. همه جا را گرفتند، یوسف بدون توجه به آن‌ها نمازش را خواند و تمام کرد. 😔اسلحه را به سمت من گرفتند. گفتند: «لامصب! تو هم حزب‌اللهی هستی؟» یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت: «شما برای گرفتن من آمده‌اید، پس با مادرم کاری نداشته باشید». وقتی می‌خواستند یوسف را ببرند یوسف گفت: «مرا از پشت بام ببرید!» گفتند: «می‌ترسی که از نگاه‌های مردم روستا شرمسار باشی؟» ❣گفت: «می‌ترسم که زنان روستا مرا ببیند و هراس دل‌هایشان را فرا بگیرد و فکر کنند که شما به منطقه مسلط شده‌اید!» گفتند: «تو نماز می‌خوانی؟ این نماز برای رهبرت است؛ این نماز برای خدا نیست و این عبادت‌ها قبول نیست.» یوسف گفت: «نام رهبرم را به زبان نیاور. من برای رهبری می‌جنگم که یک ملت در نماز به او اقتدا می‌کنند.» در این حال، یکی از زنان دموکرات با قنداق تفنگ، ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد. خلاصه یوسفم را بردند... 🕊صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کرده‌ایم. پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد. من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را همان جایی که سپاه چندی از اعضای ضدانقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند. بدن یوسفم تکه‌تکه شده بود، انگشت‌هایش، جگرش، اعضا و جوارحش... گفتند: «اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همین جا دفنش کن.» در حالی که اعضای ضدانقلاب، مسلح بالای کوه ایستاده بودند، با دست‌هایم زمین را کندم و تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم. یک مهر کربلا در دستم بود، خرد کرده و روی تکه‌های جسدش پاشیدم. ادامه👇