پشت بـه قـبـله و رو بــه مـشـرق "مـلاّغـلام " قـاضـى القضاة و "سردار محمد علمخان " پسر "سردار حمداللّه خان" با یک عالم مصری " و جمع ديگرى از علماء نشسته بودند . آنـهـا هـمـه اهـل سـنـّت بـودند ولى من و جناب "عطّار باشى سردار " و پسرهاى "ملاّ حبيب اللّه "شيعه بوديم پشت به شمال نشسته بوديم . سـخن از هر چه و هر كجا گفته مى شد تا آنكه حرف از شيعه به ميان آمد و آنها در مذمت عقائد شيعه خيلى حرف زدند . قـاضـى القـضـاة گـفـت : يكى از عقائد خرافى شيعه اين است كه مى گويند : حضرت "مهدى " (عـليـه السـّلام ) پـسـر حـضرت "حسن عسكرى " (عليه السلام ) در سامراء تـاريخ 255 متولد شـده و در سـرداب خـانـه خـودش غـائب شـده و تـا بـه حـال زنـده و نـظــام عــالم بــه وجــود او بـسـتـگـى دارد، و بـالاخـره هـمـه اهل مجلس مشغول بدگوئى به عقائد شيعه شدند . عالم مصرى بيشر از همه به مذمت مذهب شيعه پرداخته بـود ولـى در خصـوص حضـرت "مهـدى " (عليـه السلام ) ساكت بود . وقـتـى سخنان قاضى القضاة درباره "امام زمان " (عليه السلام ) پايان يافت، آن عالم مصرى گفت : در جامع علويون در سردرس حديث فلان فقيه حاضر مى شدم . او سـخـن از شـمـايـل و خـصـوصـيـّات حـضـرت "مـهـدى " (عـليـه الســّلام ) بـه ميـان آورد در ميـان شـاگـردان قـال و قـيـلى بـرپـا شـد نـاگـاه هـمـه سـاكـت شـدنـد زيـرا جـوانـى بـه هـمـان شـمايل كـه كسى قدرت نگاه كردن به او را نداشت ، در مجلس درس ايستاده بود . وقـتـى كـلام آن عـالم مـصـرى بـه ايـنـجـا رسـيـد مـن ديـدم اهـل مـجـلس ما همه ساكت شدند. همه به جوانى كه در مجلس ناگهان نشسته بود ! خيره شدند و نـمـى تـوانـسـتـنـد نـگـاه بـه قـيـافـه او را ادامـه دهـنـد و بـه زمـيـن نـگـاه مـى كـردنـد و مـن هم مـثـل آنها بودم عرق از سر و صورت همه ماها سـرازير شده بود و بالاخره من متوجه شدم كه آن آقـا حـضــرت "صـاحــب الزّمــان " (عـليــه الســّلام ) اســت . تـقـريـبـا حـدود يـك ربـع سـاعـت حـال هـمـه مـا بـا بـودن آن حـضرت يكنواخت بود. بعد از آن ، همـه آنها بدون آنكه از همديگر خـداحـافـظـى بـكـنند از مجلس بيرون رفتند و متفرّق گرديدند. من آن شـب تـا صبح از سرور و نـاراحـتـى خـواب نداشتم . خوشحال بودم كه به ملاقات حضرت "بقية اللّه " (عليه السلام ) مـوفـّق شـده ام و نـاراحـت بـودم بـه خـاطـر آنـكـه نتوانستم بيشتر از يك بار به زيارت آن حضرت موفّق شوم . روز شـنـبـه يـعـنـى فرداى آن روز، براى درس نزد ملاّعبدالرّحيم رفتم .مرا به كتابخانه خـود بـرد و دو نفرى نشستيم . بـه مـن گـفـت : ديـروز فـهـمـيـدى چـه شـد؟ حـضـرت "ولى عـصــر " (عـجــّل الـلّ ه تـعــالى فـرجــه الشـّريــف ) در مـجلس تشريف آوردند و آن چنان به آنها تصرّف كردند كه كسى قدرت حرف زدن پيـدا نكـرد و آنهـا عـرق ريختند تا متفرّق شدند . مـن به دو دليل اظهار بى اطلائى كردم .يكى به خاطر آنكه از او تقيه مى كردم و ديگـر آنكـه مـى خواسـتم قضيه از زبان آنها پخش شود و من آن حكايت را از آنها بشنوم . او گـفـت : مـوضـوع از آن روشـنتـر بـود كـه تـو مـنـكـر شـوى ! اهـل آن مـجــلس همـه آن حضـرت را ديدنـد و متوجه تصرّفى كه آن حضرت فرموده بودند شدند و همه آنها بعد از آن جلسه موضوع را براى من بازگو كردند . فـرداى آن روز عطار باشى را ديدم گفت : چشم ما از اين كرامت روشن شد "سردار محمد علم خان " هم در دين خود سست شده ،نزديك است كه او را شيعه كنم . چند روز بعد پسر قاضى القضاة به من گفت :پدرم دوست داشت تو را ببيند ! من هر چـه كـردم كـه بـه يـك نحوى عذر بياورم نشد. بالاخره به نزد او رفتم . وقتى وارد مجلس او شدم . جمعى از مفتيها كه در مجلس قبـل هم بودند و آن عالم مصرى نزد او بودند . قاضى القضاة به من گفت :ديدى چگونه حضرت "ولى عصر"علیه الســّلام به مجلس آمد؟ گفتم :مـن چـيـزى مـتـوجـّه نـشدم جز آنكه اهل مجلس يك دفعه سكوت كردند و بعد متفرّق شدند (البته مـن از روى تقيه منكر مى شدم ) آنهائى كه در جلسه بودند، گفتند : اين شخص دروغ مى گويد. چطور مى شود كه يك چيز را همه اهل مجلس ببينند ولى تنها او نبيند . قاضى القضاة گفت : او اهل علم است دروغ نمى گويد. شايد آن حضرت خود را در نظر منكرين ظـاهـر فـرمـود تـا رفـع شـك از آنها بشود و چون پدران مردم فارسى زبان اين شهر شيعه بـوده انـد و بـراى ايـنـهـا از عـقـايد شـيعه همـين اعتقاد به حضرت "ولى عصر " (عليه السلام ) بـاقـى مـانـده ، آنـهـا نـديـده انـد چــون بــه آن حـضــرت مـعـتـقـد بـوده انـد . بـه هـر حال اهل مجلس هر طور بود قبول كردند .