بازوی آقا [آیت‌لله بهجت] را محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد؛ التماس می‌کرد، هی می‌گفت: «التماس دعا.» آقا چشم‌ها را بست؛ برگشت، لبخندی زد و دعایش کرد. روز بعد دارو خواست. برایش که خریدم، بازویش را بالا زد، دیدم کبود شده بود. دیدیم چاره‌ای نداریم، دوستان توی کوچه زنجیر کشیدند، برای حفاظت. وقتی دید، گفت: «لازم نیست، برش دارید! بگذارید مردم راحت باشند»... می‌گفت: «ما با این مردم متبرک می‌شویم.» از ذهنم گذشت: «آقا چه نیازی به متبرک‌شدن با مردم دارد؟!» (این بهشت آن بهشت، ص۴٨ و ۴٩) @sooyesama