۲. سپاس از خدا
دیگر همه به صدای نالههای او عادت کرده بودند. گریههای طولانی، شب زنده داری و روزه گرفتن ها، رمقی برای او باقی نگذاشته بود.
پس از واقعه کربلا، گویا تنها کاری که مایه آرامش او بود، راز و نیاز با خدا بود. شاید بارها از خدا خواسته بود که او را از این دنیای پلید رهایی
بخشد. هیچ کدام از اطرافیان، کسی را چون او این گونه در عبادت، سخت کوش ندیده بودند و همین سبب میشد تا برای سلامتی او نگران باشند.
امام سجاد علیه السلام سرش را بلند کرد و از پنجره اتاق، آسمان تیره را نگریست. نیمه شب بود و همه در خواب بودند. امام سجاد به یاد گلهای پرپر شده کربلا افتاد؛ به یاد علی اصغر کوچک و به یاد پدرش، حسین علیه السلام. احساس تنهایی میکرد و آرام آرام اشک میریخت. دستان پینه بسته از عبادتش را به آسمان بلند میکرد و با پروردگار سخن میگفت. هاله ای از نور، بدن ضعیف و لاغرش را احاطه کرده بود. او از یزیدیان که پس از واقعه کربلا، اهل بیت پیامبر را آزار میدادند، نزد خداوند شکایت میکرد و ساعتها با خدا سخن میگفت.
فاطمه، دختر (امیرالمؤمنین علی علیه السلام)، با چشمانی نگران هر روز به امام سجاد نگاه میکرد. او میدانست که بدن ضعیف امام، تاب عبادت طولانی را ندارد. هر روز هنگام عبادت امام، پشت در میایستاد و مدتها او را مینگریست. خیلی دلش میخواست پیش امام برود و از او خواهش کند که کمتر به راز و نیاز مشغول شود. او میدانست که امام تنها بازمانده برای امت اسلام است. میدانست که او باید بماند تا مایه دلخوشی و راهنمای شیعه باشد. فاطمه باید کاری میکرد. قاصدی را به دنبال جابر بن عبدالله انصاری فرستاد. جابر، پیرمردی بود که همه به او احترام میگذاشتند. او از یاران پیامبر اکرم بود و به اهل بیت پیامبر بسیار علاقه داشت. جابر که به خانه فاطمه رسید، او را نگران و افسرده دید. به فاطمه گفت: چه شده است که چنین
پریشانی؟
فاطمه گفت: شدت عبادت امام سجاد علیه السلام مرا نگران کرده است. توانی برای او نمانده. دستانش و زانوانش از بسیاری رکوع و سجود پینه بسته. او از غم خانواده اش میسوزد و حال این گونه عبادت کردن، او را از پای در خواهد آورد. جابر! از تو میخواهم از او بخواهی که عبادت هایش را کاهش دهد و بر خود سخت نگیرد. من برای او نگرانم.
جابر سرش را پایین برد و در همان حالت گفت: من چگونه به جانشین رسول خدا و امام خود چنین بگویم؟ آیا سزاوار است؟ فاطمه ادامه داد: جابر! امام سجاد علیه السلام به تو بسیار احترام میگذارد و تو بازمانده صحابه رسول خدایی. جابر بن عبدالله پذیرفت. امام مثل همیشه در محراب عبادت نشسته بود، جابر که هنوز درباره کار خود تردید داشت، آرام به امام نزدیک شد. امام با دیدن جابر بن عبدالله با احترام بسیار نشست و او را نزدیک خود جای داد. امام سجاد علیه السلام با صدایی ضعیف که حکایت از ناتوانی او داشت، از حال جابر جویا شد.
جابر خدا را شکر کرد و آن گاه کمی جابه جا شد و بالاخره سخن خود را این گونه آغاز کرد:
ای پسر رسول خدا! بهشت برای شما و دوستان شما خلق شده و دوزخ برای دشمنان و مخالفان شما آفریده شده است. پس چرا این همه به خودتان سختی و زحمت میدهید؟
امام سجاد علیه السلام به آرامی به جابر نگاه کرد و آن گاه به نقطه ای خیره شد و گفت: ای دوست رسول خدا! پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با آن همه کرامت و مقامی
عبادت و راز و نیاز بکاهی. امام بی درنگ پاسخ داد: ای جابر! من راه پدران خود را میپیمایم؛ چون میخواهم بنده شاکر خدا باشم. نماز، شکر نعمتهای الهی است که من خود را به آن مکلف میدانم. امام با نگاه مهربان خود، از جابر به سبب نگرانی اش سپاس گزاری کرد و جابر که پافشاری امام در عبادت را دید، هیچ نگفت و مسجد را ترک کرد. گویی با خود میگفت: ای کاش من هم مانند امام در عبادت چنین سخت کوش بودم.
https://eitaa.com/sotonediin