📘#داستانهایبحارالانوار
💠چوب خدا صدا ندارد
🔹پیرمردی با پسرش محضر پیامبر رسید و گفت: یارسول الله! این پسر من است او را پرورش دادم اکنون جوان نیرومند و سرمایه دار است و من پیرمرد ناتوان و فقیر میباشم او حتی به اندازهی بخور و نمیر کمکم نمیکند.
رسول خدا فرمود:چرا به پدرت کمک نمیکنی؟
جوان گفت: چیزی ندارم.
پیرمرد گفت: دروغ میگوید انبارهایش پر است.
گفت: من توان مالی ندارم همینقدر میتوانم خانوادهام را اداره کنم.
رسول خدا فرمود: جوان خدا ترس باش! به پدرت یاری رسان او زندگی اش را در راه تو فدا کرده است. برای اینکه به شما سخت نگذرد یک ماه خرج او را من میدهم ویک ماه تو،خداوند به تو پاداش میدهد.
پیامبر خرج یکماه پیرمرد را پرداخت نمود.
🔹 پس از یکماه خرج پیرمرد تمام شد واز پسرش کمک خواست.
پسر گفت: چیزی ندارم.
پیرمرد نزد پیامبر آمد و از او شکایت کرد.
رسول خدا فرمود: چرا به پدرت نمیرسی؟
جوان دروغش را تکرار کرد و گفت چیزی ندارم.
پیامبر فرمود: جوان! امروز غروب نمیکنی مگر اینکه تو ازپدرت فقیرتر خواهی بود.
جوان از محضر پیامبر برگشت. همسایهها به نزدش آمدند و گفتند: ما از بوی گند انبارهایتان آسایش نداریم. به انبارها رفت و دید درون آنها گندیده است با وحشت به کیسههای طلا و نقره سرزد همه را حزف و سنگ یافت.
و طبق گفته پیامبر فقیرتر از پدرش گشت از شدت اندوه مریض شد و سلامتی و نشاط جوانی را نیز از دست داد.
پیامبر فرمود: ای کسانی که عاق والدین هستید عبرت بگیرید. آن جوان سرمایه اش را در این دنیا از دست داد و در آن دنیا نیز زندگی جهنمی را برای خود تهیه نمود.📚بحار ج ۱۷ص۲۶۹@ssamt_khoda