داستان خمره ی شرابی که عسل شد 😍 یک داستانی را یادم افتاده می‌‌خواهم برای دل‌های قشنگ شما بگویم. می‌‌گوید خمرۀ شراب را حکم حرمت شراب آمده بود، ولی رو سرش گرفته بود جوان داشت می‌‌رفت رسول خدا از آن‌طرف آمد. یک‌دفعه فرمود به‌به! جوان. داری می‌‌روی برای کار کردن روزی برای خودت آفرین. می‌‌خواست در برود دید با اصحاب آمدند. گفت خدایا آبرویم را نبری ها! نبری آبرویم را! گفت بله آقا بله، خیلی ممنون، السلام علیک یا رسول الله. خب ما رفتیم خداحافظ. فرمود چی داری در خمره‌ات؟! رنگش پرید گفت خدایا آبرویم را نبری ها! آقا عسل است، عسل دارم می‌‌برم. رسول خدا فرمود ببینم عسلت را! آقا این دیگر مُرد. دیگر هیچی نداشت جز خدا. این لحظۀ قشنگ را نگاه کن. فکرت جای دیگر مشغول نباشد، نگو فردا درستش می‌‌کنم. فردا نداری! تو فقط خدا داری! عسل را گذاشت زمین، روح از بدنش انگار مفارقت کرده رنگش گچ، سفید. فقط خدا را دیگر داشت. خدایا دوست ندارم پیش پیغمبر ضایع بشوم. آبرویم را نبر. پیامبر درِ عسلش را، درِ خمره‌اش را باز کرد سراسر پر از عسل. به‌به! چه عسل خوبی. بارک‌الله جوان. افتاد رو زمین گفت خدا ممنونت هستم، ممنونت هستم. حالا می‌‌خواهم بگویم خدایا خمرۀ شراب سرّ ما را عسل کن! ما پیش حسین ضایع نشویم! همین. همین. خدایا من کلاً غلط کردم. اصلاً هر چی داشتم غلط، تو ببخش. کوتاه بیا. نخواه یک‌وقت بدی‌ام را ثابت کنی، خودم اعتراف می‌‌کنم. @ssamte_khoda @story_ziba_mazhabi ••✾🌻🌻🍂🌻🌻✾••