غذا حاضر شد. زهرا کمی غذا توی بشقابی ریخت. بشقاب را جلو گربهاش، گل زرد، گذاشت. گل زرد غذا را خورد.🌼
عصر بود. خورشید کم کم داشت در پشت کوه پنهان میشد. ژاله از مدرسه به خانه آمده بود. مادرش برای او نان و پنیر آورده بود. ژاله داشت نان و پنیر میخورد. گربهی زردی از پنجره توی اتاق پرید. خودش را به پاهای ژاله مالید. ژاله گفت: «به به! سلام، دُم طلا. صبر کن، همین حالا به تو هم نان و پنیر میدهم.»🧀
آن وقت ژاله بشقابی آورد. کمی پنیر روی نان مالید. نان را در بشقاب گذاشت. بشقاب را جلو گربهاش، دم طلا، گذاشت. دم طلا نان و پنیر را خورد.
چند روز گذشت. یک روز صبح علی آقا، مثل هر روز، داشت نان میپخت. منتظر بود که مو طلایی بیاید و خودش را به پاهای او بمالد. ولی مو طلایی نیامد. علی آقا به این طرف و آن طرف نگاه کرد. مو طلایی را ندید. ناراحت شد. آن روز چند تا از نانهای او سوخت🥲.