سکوت ماجراها
🔸هنوز تدوین کتاب
بهتر از تو نداشتم تمام نشدهبود، من و
#خانم_هاشمی، محقق کتاب رفتیم تا بعضی ابهامات را از خانوادهی
#شهید بپرسیم. بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات، ما نشستیم و مادر شهید به آشپزخانه رفت. کمی بعد خانم هاشمی به تلوزیون اشاره کرد و رو به من گفت :«جالبه بدونید این تلوزیون همیشه روشنه! همیشه هم صداش بستهست.»
🔹به تلوزیون نگاه کردم؛ سریالی بیصدا پخش میشد؛ سمت راست تلوزیون بنری بود و روی بنر عکسی. عکس پسری خندهرو که لباس چریکی به تن داشت. چند لحظهای نگاهم به نگاهش دوخته شد. احساس میکردم سیدجواد حی و حاضر آن جاست و دست و پا شکسته آیهای از قرآن درباره زندهبودن شهدا را توی ذهنم خواندم.
🔸در و دیوار خانه را برانداز کردم، از آن همه هیاهویی که موقع تدوین کتاب از این خانواده در ذهنم ماندهبود خبری نبود، نه سیدجوادی بود که با ذوق توی ماهیتابه ته دیگ درست کند و مادرش قربان صدقهاش برود نه سیدمحمدی که با برادر بزرگترش کل بیاندازد و کشتی بگیرد. (سیدمحمد بعد از شهادت سیدجواد بیشتر اوقات سوریه است.) حدیث، خواهر شهید، بیهیچ صدایی توی اتاقش بود و پدر شهید گوشهای نزدیک به در نشستهبود. مثل تلوزیون صدای همه چیز و همه کس را بستهبودند.
🔹خانم حسینی با چای و میوه برگشت. دست کردم توی جیبم و سوالهای فهرستشدهام را درآوردم. مادر شهید با بعضی سوالهایم گریهاش میگرفت و با بعضی میخندید. تبدیل خنده به گریه و گریه به خنده در ثانیهای اتفاق میافتاد. چند دقیقه یک بار هم به عکس کنار تلوزیون زل میزد و سوالهایم را جواب میداد. بعد از مصاحبه و خداحافظی؛ خانم هاشمی بهم گفت :«فکر کنم شما هم متوجه شدید، مادر شهید احساساتش رو زود بروز میده. خوشحالی، خشم، بغض و... به آنی به رفتار و چهرهش میشینه؛ یه چیز برام عجیبه: با این که بعضیا زندگی رو براش سخت کردهبودن؛ اما وقتی دربارشون حرف میزد، کوچکترین بغض و کینهای توی لحنش نبود!»
🔸بخشش مادر شهید من را متعجب نکردهبود؛ در عوض مدتها به سکوت خانهشان بعد از شهادت سیدجواد فکر میکردم. خانه و خانوادهای پرماجرا شدهبود مثل سریالهای همان تلوزیون. صدایش درنمیآمد.
✏️محمدجواد رحیمی؛ ٢٠ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 ما را در شبکه ها و پيام رسان های اجتماعی همراهی کنید:
https://zil.ink/safir_sums
📌 روابط عمومی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی شیراز