🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت10
از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود.
گوشی را که چک کردم
چند تماس وپیامک از طرف سوگل داشتم.
همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد.
زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم.
بوق اول صدای فریادش بلند شد
وسریع گفت:
- چرا گوشی را جواب ندادی
ماشین رابیاور کار دارم...
گفتم:
- دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم.
هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد.
یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل.
پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم.
خیلی گرسنه ام شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود.
- شب زود بیا مهمان داریم.
با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم.
قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد.
ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت.
نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم.
یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم
(سوگل و مینو باهم زندگی می کردند )
زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت:
- الان میایم...
♦️نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ♦️
🍁کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍁
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴