🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت40
- سلام بر بی بی عزیزتر از جانم
بی بی همان طورکه به اطراف نگاه می کردگفت:
- سلام پس رها کجاست!؟
- هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:
- به سلامت
حالا وقت برای مهمانی زیاد هست.
بی بی گفت:
- خدانگهدارش باشد.
رو کردم به عمو و گفتم:
- عموجان شما رها را یادتان هست؟
سید علی متعجب پرسید،
- چرا باید یادم باشد؟
خب گفت:
- زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده!
با پدرش می آمد مسجد
ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟
من گفتم:
- فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد!
گفت بپرس حتما یادشان هست
خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.!
- رها علوی... یادت نیست؟؟
به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم:
-من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟
بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟
این را گفتم و به اتاقم رفتم
نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن.
توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم
خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گل دار سفیدی را سرش می کرد ولی مطمعاَ بودم اسمش رهاخانم نبود.
پس ایشان نمی توانست باشد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴