🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت75
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند
شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم.
دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمی توانم!
درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی می خواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.
همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴