🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت94
دلم گرفت.
آخر این چه قانونی بود.
وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم و از دفتر بیرون آمدم.
نرگس هم پشت سرم آمد.
- صبر کن زهرا حتما راه حلی هست.
- الان می خواهم بروم بعد صحبت می کنیم.
دست نرگس که روی گونه ام نشست متوجه شدم این اشک ها چه بی اختیار و بی پروا سرازیر شدند.
- باشه عزیزم بعد صحبت می کنیم برو به سلامت.
از اینکه نرگس درکم کرد خوشحال بودم. راهی شدم دلم می خواست تنها باشم ولی نه بهتر بود پیش حاج بابا می رفتم تا از وعده هایی که به دلم داده بودم و چه راحت بر باد رفتند می گفتم.
دوساعتی که با پدرم دردو دل کردم خیلی آرام تر شدم.
گوشی ام را چک کردم چند باری ملوک زنگ زده بود حتما خیلی نگران شده...
سریع با او تماس گرفتم.
با صدایی که از گریه گرفته بود گفتم:
- الو سلام
- سلام دخترم بهتری
-بله خوبم الان میام...
- من خانه ی بی بی هستم بیا اینجا
- باشه خدانگهدار...
حالا چرا خانه بی بی بود.
حتما چون من آمدم و تنها بوده به اصرار نرگس پیش بی بی رفته.
بلند شدم و راهی خانه ی بی بی
هم خسته بودم و هم کلافه ولی زیاد ناراحت نبودم راضی بودم به رضایت خدا...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸