🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت96 بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند. - سلام رسیدم ، بیایید برویم. - سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم... صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم. نگاهم به در بود که باز شد. - بیا داخل عزیزم باشه ای را گفتم و پیاده شدم. حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود. دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم. - یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر... - غرق این حیاط خوشکل - تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد بی بی بلند شود. خواستیم باهم داخل خانه شویم که بی بی را در چهارچوب در دیدم. - سلام بی بی جان - سلام دخترم - بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟ - نرگس شما به شام درست کردن  ادامه بده  من با زهرا حرف دارم. با لبخند گفتم: - بی بی خوبم - می دانم می خواهم بهتر شوی... نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت: - بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت. متوجه نشدی؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸