🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت106
نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را بر میداشتم و ادامه ی طرح را کار می کردم.
طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم، به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم.
برای مناجاتی که قرار بود در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم شاکر خدا باشم.
خدایی که دنیایم را تغییر داد باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط مستقیم است. بخشش خدا را با تمام وجودم حس می کردم.
چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم .
قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم.
توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد
- زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟
- بله حتما
روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد
- درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم.
سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم.
- امروز که برای محرمیت می رویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیز ها تغییر می کند. سعی کن احترام ایشان را داشته باشی . حرفشان را قبول کن و بهتراست فقط از سفرت لذت ببری...
ملوک چیزی می خواست بگوید که نمی توانست مشخص بود دست، دست می کرد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸