🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت142 هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد - زهرابانوووو... نمی دانم ازقصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم. همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم: - جانم آقاسید دوباره صدایش آمد - زهراخانم چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟ حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید... یک قدم عقب تر رفتم... یک قدم عقب تر رفت... - بله آقاسید؟ - ببخشید چرا صدا می زنم جواب نمی دهید خب نگران شدم. - داشتم خواب میرفتم - بهتر که نخوابیدید - چرا؟ - بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد... ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است. داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت: - آرام باش می خواستم کلا خواب را فراموش کنی... می خواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره می رویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸