🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت152 سرش را نزدیکم آورد و این نزدیکی بیش از اندازه بود ؛ این را متوجه شدم ولی تکان نخوردم و به روی خود نیاوردم مشغول دیدن انگشترها بودم که آرام گفت: - زهراجان... آرزو دارم حلقه ای را که انتخاب می کنید برای تمام عمر در انگشتت ببینم فقط اگر تو قابل ندانستی مجبورم پس بگیرم. حالا دیگر روی زمین نبودم این حسی که من داشتم دوطرفه بود؟ این یعنی من و او ؛ ما میشدیم؟ دیگر توان اینکه حرفی بزنم را نداشتم نمی خواستم زود حرف دلم را گفته باشم ولی خدا می دانم چقدر از این حرفش دلگرم شدم. چقدر انتظار چنین حرفی را می کشیدم فقط سرم را بالا آوردم که با نگاهش روبه رو شدم این چشم ها  به من آرامش خاصی میداد. من که چیزی نگفتم خودش پیش قدم شد و گفت بهتر است تا کنار هم هستیم از این انگشتر استفاده کنید بعد از سفر اگر پشیمان بودید... وسط حرفش پریدم... نمی خواستم بقیه ی حرفش را بشنوم خودم می دانستم انگشتری را که سیدجانم با عشق در انگشتم کند هرگز بیرون نمی آورم. - بهتره زودتر انتخاب کنیم. - چشم خانم هرچه شما بگویید. ساده ترین حلقه را برداشتم و ست همان انگشتر ولی نقره را آقاسید گرفت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸