🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت162
شام را خانه ی بی بی ماندیم.
ملوک با تماس به خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.
در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.
من و بی بی نشسته بودیم.
بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:
- بی بی عمو تغییر نکرده؟
من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:
- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!
- بی بی رفتارش را می گویم؟
- آره مادر خیلی هم نورانی شده!
- بی بی ولش کن!
الان عمو را قاب میگیری برای موزه!
خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:
- خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی...
نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد
- نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه تو همسفر زندگی اش باشی خیلی خوشحالم.
گفت و بلند شد و رفت...
نرگس کنارم آماد و گفت:
- نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!
- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.
- تو از کجا می دانی؟
- خب ؛ خب...
نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...
در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸