🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت167 صدای نرگس بلند شد - اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش. خواست بیرون برود که گفتم: - دارم! - داری که الان این شکلی اینجاست ؟ - دارم که الان اینجام! سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت. - یعنی الان تو موافقی؟ سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت: - عموی من را خوشبخت کن بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند. من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده. با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم. کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم. لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم. دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که به موهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸