🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی و پنجم اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار  روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم  تا زمانی که رضا ایستاد  نشست کنار قبر شهید گمنام  شروع کرد به حرف زدن  رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم  رها جان ،این دوست شهیدمه  خیلی وقته که با هم دوستیم  اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم  تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا  ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم  هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت... نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی (رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد) رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا - چشم  رضا: چشمت بی بلا... بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴