🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۵۲)
#انتشارات_عهدمانا
کشیش گفت: مرا تهدید به قتل می کنید ؟ خجالت نمیکشید ؟ بروید بیرون ! وگرنه پلیس را خبر میکنم.
- بسیار خوب ! پس خودت این طور خواستی ... ما می رویم و دو روز دیگر برمیگردیم ، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ما ندهی ، خودت و کلیسا را با هم آتش میزنیم ! حال خود دانی.
هر دو از اتاق بیرون رفتند. کشیش صدای یکی از آنها را شنید که گفت : « خداحافظ پدر ! به زودی می بینیمتان . »
مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت : « شما حالتان خوب است پدر ؟ »
کشیش جواب نداد .
مرد ادامه داد : « این دو جوان چه آدم های بی ادبی بودند ! به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند . »
کشیش از جا بلند شد ، از اتاق بیرون رفت ، رو به مرد ریش جوگندمی گفت : « من کاری دارم که می روم و زود برمیگردم . اگر کسی سراغ مرا گرفت ، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم.»
پالتویش را از جارختی برداشت و پوشید . باید ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت مسکو را ترک می کرد ، به بیروت نزد پسرش می رفت و مدتی را در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد . بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود ؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت .
عصر در فرودگاه بیروت ، سرگئی به استقبالشان آمد و آنها را به منزل خود در منطقهٔ مسیحی نشین که رو به دریا ساخته شده بود برد .
ادامه دارد...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴