دوقلوها قدمشان برای ما خیر بود. آن قدر که توانستیم چند بار حاجی را در بیمارستان ببینیم. هربار که بچه ها را می آورد، میخواست از سلامتشان مطمئن شود. یک روز دوقلوها را برای معاینه آورد. مطب شلوغ تر از همیشه بود. منشی خبر داد که سردار آمده. برای احوالپرسی آمدم بیرون. تعارف کردم که بیایند داخل اتاق. بفرمای من را قبول نکرد یکی از نوه ها را بغل گرفته بود. گفت:«به خانم منشی سپردم اسم ما رو توی نوبت ویزیت بذاره. منتظر میمونیم تا نوبتمون برسه.» بعد از ویزیت دوقلوها، انگشتری از جیبش در آورد و به من هدیه داد. گفت:«آقای دکتر شغل مقدسی دارید.» مانده بودم چه بگویم. انگار به زبانم قفل زده بودند. از همان روز انگشتر را دستم کردم و عهد بستم دین این انگشتر را به صاحبش تا آخر عمر ادا کنم. 🗣راوی :دکتر محمد ترکمن ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴