📕رمان 🔻قسمت سی و پنجم ▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد: «اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!» ▪️نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمی‌توانستم به اندازه یک کلمه، هم‌صحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▫️نورالهدی بود؛ خیال کردم می‌خواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمی‌دانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست: «حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.» ▪️چشمان من در ورطۀ نگرانی می‌چرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم می‌کرد و من باور نمی‌کردم نورالهدی میان هق‌هق گریه چه می‌گوید: «اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...» ▫️نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه می‌چرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوری‌شان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند. ▪️عامر نمی‌فهمید چه شنیده‌ام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضه‌های نورالهدی بود: «حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظ‌هاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه می‌رفتن سمت بغداد...» ▫️گرمای لحن مهربان‌شان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمی‌شد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله می‌کشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان داده‌اند. ▪️نمی‌دانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم. ▫️عامر جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خراب‌تر می‌شد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید: «چی شده آمال؟» ▪️هر چه پلک می‌زدم تصاویر سوختن ماشین‌ها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمی‌رفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی می‌شد و خنده‌های حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم. ▫️دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را می‌گرفتم تا ناله‌هایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوان‌مردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند. ▪️یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمان‌شان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریست‌ها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم. ▫️برایم مهم نبود عامر با دلشوره‌ای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت می‌گشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد: «ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!» ▪️نمی‌دانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش می‌درخشید و کلماتش از هیجان می رقصید: «انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهن‌شون!» ▫️باورم نمی‌شد ذره‌ای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال می‌شود و لحنم از خشم آتش گرفت: «تو می‌فهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشین‌ها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟» ▪️می‌دید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بی‌خیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد: «آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!» ▫️از بازی فانتزی‌اش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خنده‌های مرا می‌خواهد و می‌دیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم: «اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمی‌دونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو می‌پرستی!» ▪️انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله می‌زدم، او با خنده به تمسخر می‌گرفت: «نه عزیزم! من آمریکا رو نمی‌پرستم، من تو رو می‌پرستم عشقم!» ▫️از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بی‌اعتنایی‌اش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبی‌ترم می‌کرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم: «من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم می‌خوره...» ▪️و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت... 📖 ادامه دارد...