🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀داستان عجیب نجات آیت الله مرعشی توسط امام زمان عج
🍀قسمت اول
کتاب «تشرفات مرعشیه» شامل چهار حکایت از تشرف آیت الله سید شهابالدین مرعشی نجفی خدمت امام زمان (عج) است که در ادامه، داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان میخوانیم.
شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمیآمد و درگیر فکر و خیال شده بودم🤔
. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. 🤔✨✨✨
با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. 😰
هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»😱😶🌫
با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. 💥
همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس میکردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت.🌒🌒🌒🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚
به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.✨✨✨✨✨
بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش درون سرداب میپیچید و فضای ترسناکی ایجاد میکرد. 😢😱🤔😳🗣🗣🗣🗣🗣🗣
خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید؛👹👺👺👹👹⚔⚔⚔⚔
برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد.😭❤️
دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و نمیدانستم چکار کنم😶🌫🥶🥶🥶🥶
. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید، نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم.😱🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.👽☠😈
در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان».😭🕊✨✨✨✨
صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن»✨✨🌕🌜🌜🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕
ادامه دارد..
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀