#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۱۷🎬:
ننه صغری بیرون رفت و متوجه صف همسایه ها شد که هر کدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهمشان از آبگوشت نذری بودند.
ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند ، نگاهی به جمع انداخت و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت ، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد و یک راست به سمت مفرشو دوایی اش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید ، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند.
ننه صغری یکی یکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را می بویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخاست.
بیرون آمد و درب را بست ،هیچکس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند وچه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه...
ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود بر داشت ، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت.
فرنگیس که بی صدا ، حرکات ننه صغری را می پایید ،با خود گفت : براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه می کنم؟
ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت : بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت : هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
💦🌨
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴