💚🌹 قسمت سوم 🌹💚
ازت میخوام چند کلمه ای رو با این گل پسر من صحبت کنی ، خدا رو چه دیدی شاید به تفاهم رسیدید...
وقتی مهر و محبت حاج خانم و لطفی که این مدت بهم کرده رو یادم میاد راستش خجالت کشیدم رو حرفشون حرف بزنم ...
با کلی خجالت و شرم گفتم چشم ...
حاج خانم که خیلی خوشحال شد رو به آقا مهدی کرد و گفت پاشو مادر ، پاشو ببینم میتونی دل عروسکم رو نرم کنی و خودی نشون بدی یا نه؟ اقا مهدی از جاش بلند شد و گفت سمعا و طاعتا...
منم بلند شدم تبعیت از ایشون و به سمت اتاقم رفتم . به محض رسیدن گفت خانم ها مقدم ترن ... با اجازه ای گفتم و وارد شدم و روی تخت نشستم .آقا مهدی هم نشست رو صندلی کنار میز.
داشتم از استرس میمردم ، نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم ... چند لحظه سکوت بینمون بود تا اینکه آقا مهدی شروع کرد : اگه اجازه بدین من اول از خودم بگم ... من مهدی ام ۳۰ سالمه مدیر یه شرکت ساختمون سازی ام . قبلا هم یه ازدواج ناموفق داشتم . بنابه دلایلی هیچ وقت دیگه نمیخواستم ازدواج کنم و دوباره اعتماد کنم اما این مدتی که شما اینجا بودین ، نجابت و خانمی و کار هاتون من رو شگفت زده کرده و به همین دلیل ک من الان اینجام. نمیدونستم چی بگم ...با کمی ترس و خجالتگفتم راستش من قصد ازدواج ندارم ، میدونم که حاج خانم هم از گذشته من به شما گفته ، پس نیازی به توضیح نیست ، من نمیخوام دوباره وارد یه مرحله پر استرس و ترس بشم ...
قسمت سوم
ادامه دارد...
#ازدواج_مجدد
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎